بسم الله الرحمن الرحیم
تقویم ورق خورد به هشتمین ورق از دفتر عاشقی پاگذاشتیم و شهدا ما دلشکستگان را به قلبشان راه دادند . این جمعه با تمام لذت های شیرین دوباره از راه رسید ... جمعه ای خلوت تر از روزهای دیگر ...تعداد نفراتمان به 4تا رسید ولی شور واشتیاقمان کم که نشد چند برابر شد ... خدارا شکر کردیم که دوباره سعادت داشتیم و به جمع دوستانه و خالصانه شهیدان راهی پیدا کردم و دعایمان با حضور در گلزار شهداو خدمت کردن مستجاب شد ...سکوتی دلنشنین در قطعه 2حکم فرما بود ...سکوتی که تو را میهمان آرامش میکرد و ناخودآگاه لبخند را بر لبت می نشاند ، عطر شهدا هوای آنجا را معطر کرده بود و ما مبهوت و مسخ از این همه زیبایی در عالمی دیگر سیر می کردیم. بعد از کمی دریافت انرژی مشغول به شستن قبور شدیم تا جایی که توانستیم قبور را از گرد و غبار پاک کردیم ... به غیر از آن هم کاری از دستمان بر نمی آمد اخر وسایل رنگامیزی دست یکی از خادمان بود.... نمیدانم چرا وقتی مدام تماس میگرفتیم با آن بزرگوار میگفت در راه هستم ولی این چه راهی بود که همه مارا کاشت و تقریبا زیر هر پایمان درخت تنومندی سبز شد ولی آقا نیامد که نیامد .... وقتی هم که آمد میگوییم مثل یک پسر خوب سرت را پایین بینداز و خاضعانه و خاشعانه به خاطر این تاخیر 40دقیقه ایت ازما عذر خواهی کن... البته باید جریمه نقدی برایش در نظر میگرفتیم ولی تخفیف دادیم .... مشغول رنگ زدن شدیم سکوت با صدای صوت زیبا و خسته قرآن مردی که از نزدیکی و بالای سرمان می آمد شکسته شد ..از غم درون چشمانش و موهایش که گویی برف سنگینی آنجاباریده و کمان پشت کمرش به یقین رسیدم که پدر شهید باشد و مادری که با اشک چشمانش و غم مشهود در چهره اش در فراق از فرزندش برگونه هایش سرریز شده بود کنارش بود .... در حال رنگ زدن قبری بودم ودر آرامش و فکر فرو رفته بودم اینکه چقدر خوب می شود روزی هم من به جایگاهی در این گلزار شهدا برسم البته می توانم اگر خدایم و همتم بخواهد ...با صدای دعای خیره زنی رشته افکارم از هم گسست ... با لبخند پرسیدم مادرجان این قبره فرزند شماست که با آهی که کشید و همراه با تایید حرفم سرش را پایین آورد دعای خیری برایمان کرد و از حضورمان خداحافظی کرد و رفت ...روزه شلوغی را داشتیم ...
.
.
.
ای شهید، عشق مدیون شماست
هر چه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست... .
.
.
.
و در ادامه...
.
.
در حال رنگ زدن بودم ،تقریبا به خط آخر رسیده بودم...که حس کردم کسی کنارم آمده سرم را که بالا کردم دختره کوچکی رادیدم... سکوت کرده بود. به برچسب های روی صورتش که چسبانده بود خنده ام گرفت ... دستانش را در هم قفل کرده بود وبا چشمان مشکی و درشتش که یک برق شیطنت و معصومانه داشت خیره شدم .. بله رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون .... با لبخند پرسیدم خانم کوچولو دوست داری شما هم اینجا را رنگ بزنی ؟ بله عمووووووو
چنان با ذوق و خنده گفت که لبخندم را پررنگ تر کرد ...
گفتم پس یک اجازه کتبی از پدرت بیاور تا اجازه بدم رنگ بزنی. با شیطنت به سمت پدرش رفت و با اون ناز و ادای دخترانه اش اجازه قلبی پدرش را دریافت کرد. یک دست کش و یک قلم مو آغشته به رنگ بهش دادم ... وبا دقت خاصی که در خودم و بقیه اعضای گروه نمی دیدم شروع کرد با ظرافت تمام رنگ زدن. در پایان دستش که رنگی شده بود را پاک کرد و یک خداحافظی بسیار دوستانه کرد و رفت ... بعد از او شخصی امد و گفت من اهل اصفهانم و عمویم در این گلزار مدفون شده سالی یک بار میتوانم به اهواز بیایم آیا می شود سنگ قبرش را رنگ کنید ...؟ ماهم هرچه در توان داشتیم و با ظرافت مشغول به کار شدیم و در پایان لبخند رضایت را بر لبش دیدیم و کلی تشکر کرد...
به پایان ساعت ماندنمان نزدیک می شویم زیارت عاشورا را باصفای دل و آن حال خوب می خوانیم و بسیار خرسند بودیم که شهدا به عینه لبخند را به مهمانانش و خادمانش هدیه داده بود .... ان شاءالله که دوباره جمعه ی دیگر از راه برسد.. جمعه ای که ظهور مهدی موعود باشد و ماهم حضور و سعادت داشته باشیم که دوباره فضای دلمان را معطر به یاد خدا و اهل بیت اطهار *ع* و شهدا کنیم .
والسلام .... ..